چهل داستان ڪوتاه و زیبای اخلاقی وواقعی(حجاب و...)

چهل داستان کوتاه اخلاقی و واقعی

1.زهرا

از بچگی مادربزرگم نیلوفر صدام میڪرد ولی دوست داشتم زهراصدام ڪنه

یه روز قرار گذاشتیم با مادر بزرگم مسجد بریم.

میدونستم بابام اجازه نمیده.یواشڪی از خونه خارج شدم سرچهارراه قرار داشتیم

مادر بزرگم یه چادر بهم هدیه داد،خیلی قشنگ بود.چادر نماز،ازارزونترین پارچه ولی قشنگ چون خودش دوخته بود.

تو مسجد نماز ڪه تموم شد مادربزرگ گفت:یه فرشته ڪنارمن نشسته!باتعجب گفتم چرا من نمیبینم؟گفت یه نگاه به خودت بنداز!

-یعنی اینقدر چادرم قشنگه؟ 

گفت بیشتر از هرچیزی!… یه آهی ڪشید وگفت:چادر فاطمه خیلی ڪهنه ووصله داشت اما خیلی قشنگ بود!باخودم گفتم ڪاش چادر من هم مثل چادر فاطمه بود…

بعداز خداحافظی از مادربزرگ،داشتم به خونه برمیگشتم ڪه عمومو دیدم چادررو ازسرم ڪشید وتاخونه موهامو گرفت ورو خاڪها ڪشون ڪشون به خونه برد. 

عمو در اتاق بابامو بازڪرد،پراز دودبود آخه بابام معتاده!…

عموم یه الم شنگه ای به پا ڪرد.

بابام هم تا تونست ڪتکم زد بعدهم سه بار دستمو با سیخ داغ ڪرد تا یادم باشه ڪه….اما هیچوقت یادم نموند!

 منو تو اتاق حبس ڪرد وچادرمو تیڪه تیڪه ڪرد.

 بادست سوخته تیڪه های چادرمو برداشتم دادم مادربزرگ برام وصله ڪنه…

 بالاخره به آرزوم رسیدم چادر م شبیه چادر حضرت فاطمه سلام الله علیها شد…. 

2. داستان مسجد

- مسجد پیامبر (ص ) چرا ناگهان خلوت شد؟

قحطی و کمبود غذا را فرا گرفته بود، گرسنگی و تهی دستی ، فشار سختی بر مردم مدینه وارد ساخته بود، در این صورت اگر کاروانی آذوقه و غذا به مدینه می آوردند، روشن بود که مردم از هر سو هجوم می آوردند تا برای خود غذا تهیه کنند، و معمول بود وقتی کاروان تجارتی می آمد مردم مشتاق ، طبل کوبان به استقبال آن می رفتند. دختران از خانه ها بیرون آمده ، صف می کشیدند و طبل ها را به صدا در می آوردند.

روز جمعه بود، مسلمانان برای نماز جمعه پشت سر پیامبر صلی الله علیه وآله جمع شدند و پیامبر صلی الله علیه وآله مشغول ایراد خطبه های نماز جمعه شد.

خبر آمد که یک قافله تجارتی به مدینه آمده است (یا دحیه کلبی از سفر تجارتی شام به مدینه آمده است )(13)مسلمانان برای تهیه طعام از مسجد بیرون آمدند و تنها چند نفر (8یا 11یا 12یا 40نفر) پیامبر (ص ) ماندند، مسلمانان فکر می کردند که اگر دیر بجنبید، دیگران طعام را تمام کرده و برای آنها چیزی باقی نمی ماند، پیامبر صلی الله علیه وآله فرمود:

سوگند به خدایی که جانم در اختیار او است اگر شما چند نفر هم از مسجد می رفتند، و کسی در مسجد نمی ماند آتش (قهر الهی ) سراسر بیابان را فرا می گرفت و شما را به کام خود فرو می کشید و به نقل دیگر فرمود: اگر اینها نمی ماندند، از آسمان سنگ بر سر آنها می بارید.

در این وقت بود که آیه 11 سوره جمعه نازل گردید:

و اذا راو تجاره اولهوا انفصوالیها وترکوک قائماقل ما عندالله خیر من اللهو و من التجاره و الله خیر الرازقین .

یعنی :و چون تجارتی ببینند یا آهنگ (طبلی بشنوند) به سوی آن بشتابند و تو را (ای پیامبر) تنها ایستاده بگذارند، بگو آنچه نزد خداست از آن آهنگ و از آن تجارت بهتر است و خداوند بهترین روزی دهندگان می باشد (14)

 

3.  نامه یک زن آمریکایی به زنان ایران…

 

من وندی شیلت اهل آمریکا هستم. در سال 1975 به دنیا آمدم و همه گونه مشکلات زنان را درک کرده ام، از بی اشتهایی عصبی تا تجاوز توسط دوست پسر، از عدم امنیت محض در خیابانها تا مزاحمت های وقت و بی وقت در اماکن عمومی، از دختران نوجوانی که به گونه ای اسفبار خود را باردار می یابند تا زنان سی چهل ساله ای که نومیدانه با مشکل عدم باروری مواجه هستند. تنها می توانم بگویم که این فرهنگ با زنان مهربان نبوده.

من خانم مسیح علینژاد که به تازگی به آمریکا آمده را نمی شناسم و او را درک نمی کنم. من او را در یک برنامه تلویزیونی دیدم که خطاب به مردم ایران می گفت اینجا نهایت امنیت و آزادی است. من او را دیدم که با یک دوربین در خیابان های آمریکا راه می رفت و زنان ایرانی را تشویق به ترک حجاب و شبیه شدن به زنان آمریکایی می کرد. او را نمی شناسم و نمی دانم در چه شرایطی قرار گرفته که این کار را انجام می دهد. اما این را می دانم که او یا آمریکا را نمی شناسد یا می خواهد از زنان کشورش انتقام بگیرد. 

ره آورد فرهنگ ما با زنان در آمریکا این بوده که طبق آمار 41 درصد زنان 16 تا 30 ساله از اینکه مورد تجاوز قرارگیرند همیشه نگرانند. بیش از 11 درصد از زنان ما معتقدند که به هر حال یک روزی از سال مورد تجاوز قرار خواهند گرفت. شاید خانم علینژاد ایرانی فردی باشد که از این موضوع لذت می برد ولی اکثریت زنان آمریکایی مثل او نیستند. در کشور ما 4 درصد از زنان از آژیرهای هشداردهنده تجاوز جنسی استفاده می کنند و 7 درصد از زنان کلاس های دفاع از خود را دیده اند. 

این را هم بد نیست بدانید که در ایالت نیوجرسی هزاران دلار از بودجه دولتی صرف رساندن پیام حفظ خویشتنداری به جوانان در کلاس های آموزشی سراسر کشور شده است. یعنی میلیون ها دلار در اختیار موسسات مذهبی آمریکا قرار گرفته تا با آموزش های خود، از دختران نوجوان تعهد بگیرند که عفت و پاکدامنی خود را حفظ کنند. برای من تعجبی ندارد که می بینم دولت آمریکا عکس این کار را می خواهد با مردم ایران انجام دهد یعنی میلیون ها دلار خرج می کند تا زنان و جوانان ایران خویشتنداری را رها کنند اما تعجب من آنجاست که زنانی از ایران حاضرند به کشور خود در راه اهداف یک دولت دیگر خیانت کنند. در آمریکا ما برای این افراد احترام قائل نیستیم. به نظر من این افراد تفاوتی با ربات فرق ندارند!

 

4. ماجرای زیبای مواجه شدن رهبر معظم انقلاب اسلامی هنگام کوهنوردی با دختری که سگی در آغوش داشت…

 

 «سید مظاهر حسینی»، مدیرکل تشریفات دفتر مقام معظم می گوید: 

در برنامه کوهنوردی، ایشان به دختری برخورد که سگی در بغل داشت. شاید اگر هرکدام از ما بودیم به او تذکر می‌دادیم که این سگ نجس است؛ یا ممکن است باعث بیماری شود. اما ایشان رو کرد و از آن دختر خانم پرسید: 

اسم سگت چیست؟ 

چقدر دوستش داری؟ سپس گفتند: خب احکام نگهداری از سگ را هم می‌دانی؟ چند نمونه را برایش گفتند و سپس منبعی را معرفی کردند تا به آن رجوع کند و بخواند

 این دختر جوان که از این نحوه برخورد اشک بر دیدگانش جاری شده بود، گفت: من چطور بگویم شما را دیده‌ام. رهبری چفیه خود را به او هدیه دادند. 

این دختر 2 روز بعد با دفتر تماس گرفت و گفت: به آقا بگویید من ارادتمندشان هستم.

آن منبعی راکه معرفی کردند را خواندم واحکام نگهداری سگ را یادگرفتم وفهمیدم که سگ طبق حکم خدا نجس است که نباید آنرا داخل خانه یا اتوموبیلم بیاورم واگر بدنش خیس باشد

 دراثرتماس ایجادنجاست میکند که نباید آنرا لمس کنم واگر ظرفی را با زبان لیس بزند فقط با آب کشیدن پاک نمیشود ٬ باید برای طهارت آن وبرای از بین بردن میکربهای بزاق دهانش ٬ قبل از آب کشیدن هفت باربا خاک ضدعفونی کنم… 

 سلامتی رهبر عزیز و بزرگوارمان صلوات

 

 

5. ڪاش میدانست…

 

دفتر دستڪ دانشگاه را دست گرفت گویا امتحان داشت

ازخیابان عبور ڪرد

اصلا متوجه ماشینها نبو‌د! دنبالش ڪردم از قدمهایش فهمیدم ڪه چیزی در بیرون دانشگاه اورابه سوی خود میڪشد

قدمهایم را تندترڪردم تااز نگاهم گم نشود.

حدسم درست بود! داخل وضوخانه میشد. نگاهی به آسمان انداخت و با آه زیر لب چیزی زمزمه ڪرد. درحالی ڪه وضو میگرفت، یڪ خانمی وارد شد ویه راست رفت جلوی آینه….

صحنه اے دیدم ڪه برایم مهم تلقی شد!….

یڪطرف دختری ڪه به زیبایی ظاهرش میرسید و طرف دیگر دختری ڪه زیبایی دلش را صیقل میداد..

یڪی قصد رضایت خالق داشت و دیگری سعی در رضایت مخلوق…

نمیدانم آیا او نمیدانست چه باید بڪند؟! آیا او نمیدانست ڪه بااین ڪارش نه تنها حق خود بلڪه حق جامعه و حق خالقمان را ضایع می ڪند؟!

حجاب ، حق زن، همسر، جامعه وخالق است…

اگر زن وهمسر از حق خود بگذرند اما جامعه وخالق نمی گذرند. 

پس چرا اینجور خود را به چیزی ڪه نهایتش جز گناه نیست سرگرم میڪنند؟!…

 

6. گفتگو میان شیطان و پیامبر اکرم صلی الله علیه وآله و سلم

 

روزی گفتگویی میان شیطان و رسول خدا صلی الله علیه و آله اتفاق افتاد که پاسخ شیطان به سوالات ایشان شنیدنی است.

پیامبر اکرم(ص) در خانه اُمّ سلمه نشسته بودند. کسی از همسر ایشان اجازه ورود خواست. حضرت رسول(ص) فرمودند: ابلیس است، در را به روی او نبندید نمی خواهم راهش ندهید در را باز کنید و بگذارید بیاید.

وقتی ابلیس روبروی پیامبر (ص) نشست، گفت من به اختیار خودم به اینجا نیامده ام، دو فرشته از جانب خداوند من را مأمور کردند تا جلسه ای با تو داشته باشم.

حضرت فرمودند: من سؤالاتی دارم که تو باید به آنها جواب بدهی!

حضرت رسول(ص) از شیطان پرسیدند:در این دنیا با چه کسی دشمن هستی؟ 

با تو! نسبت به شما دشمنی بسیار دارم.چرا؟تو با این قدرت معنوی،مردم را هدایت می کنی و به آنها وعده قطعی می دهی که آنها را در قیامت نیز شفاعت خواهی کرد. تو مانع و مخل کار من هستی و زحمت مرا به باد می دهی.

آیا با کس دیگری هم دشمن هستی؟

من با یاران و دوستان تو هم دشمن هستم. آنها وقتی گناه می کنند عاشق توبه هستند و از عذاب الهی دلهره دارند و به پدر و مادرشان احترام می گذارند. همچنین دشمن عالمی هستم که به علمش عمل می کند و دشمن کسی هستم که از کار خیر روگردان نیست.

نظرت درباره علی بن ابیطالب (ع)، وصی من چیست؟

یا رسول الله امکان دستیابی به علی(ع) وجود ندارد. این آدم از نظر ما دست نیافتنی است؛چون به پروردگار عالمیان متصل است و ما نمی توانیم به او برسیم و من راضی هستم که او کاری با من نداشته باشد چرا که من طاقت یک لحظه دیدار او را ندارم چون نور الهی علی آنقدر قوی است که ما را دفع می کند.

شیطان! رفقای تو در این دنیا چه کسانی هستند؟کسانی که پشت سر مردم غیبت می کنند و پایبند به نماز نیستند.

همنشینان تو چه کسانی هستند؟شرابخواران و همچنین تمام زنا کاران در آغوش من هستند.

وکیلان تو چه کسانی هستند؟وکیلان من کم فروشان، و خزانه داران من کسانی هستند که خمس و زکات خود را پرداخت نمی کنند.

شیطان! سرور و شادی تو در چیست؟در این است که مردم قسم دروغ می خورند.

چشم تو را چه چیزی کور می کند؟کمکی که به مستمند در تنهایی می شود.

گوش تو را چه چیزی کر می کند؟وقتی امت تو دستانشان را به سوی پروردگار بلند کرده و یا الله و یا رب می گویند.

مسجد تو کجاست؟بازارهایی که پر از غش و تقلب در اموال باشد. 

با چه کسی هم غذا هستی؟ 

شیطان گفت:زنان و مردانی که بر سر سفره، نام خدا را نمی برند.

چه کسی پیش تو عزیز است؟ کسی که دائم غرق در معصیت است و معصیت را برای لحظه ای تعطیل و رها نمی کند.

آیا تو مؤذنی هم داری؟ کارگردانان و مطربان شبانه، مؤذن من هستند.

شکار تو چیست؟مردان چشم چران.

چه کسی را بیشتر از همه دوست داری؟

کسی که با اخلاق و زبانش آرامش یک جامعه و خانواده را برهم می ریزد.

شیطان از چه کسی رضایت کامل داری؟

از زنانی که با روی و موی باز با لباس و پوشش خود جلب توجه کرده، با آرایش بیرون آمده و دین مردم را غارت می کنند. (شیطان در حالی این سخنان را می گفت که آن زمان بدحجابی در شهر مدینه وجود نداشت)

منبع از کتاب انوار المجالس به نقل از کتاب سراج القلوب

 

 

7. حجاب و چشم برزخی

فرزند شیخ رجبعلی خیاط می گوید:"پدرم با چشم برزخی چیزهایی می دید که دیگران نمی دیدند

یکی از دوستان پدرم می گفت

یکروز با جناب شیخ به جایی می رفتیم

یکدفعه من دیدم جناب شیخ باتعجب و حیرت به زنی که موی بلند و لباس شیکی داشت نگاه میکند!

ازذهنم گذشت که ایشان به ما می گوید چشمتان را از نامحرم برگردانید و خودش اینطور نگاه میکند!

فهمید و گفت

توهم میخواے ببینی من چی میبینم؟ ببین!

من نگاه کردم دیدم همینطور از بدن آن زن مثل سُرب گداخته،آتش و سرب مذاب به زمین می ریزد و آتش او به کسانی که چشمهایشان به دنبال اوست سرایت میکند

جناب شیخ گفت

این زن راه میرود و روحش یقه مرا گرفته

اوراه میرود و مردم را همین طور با خودش به آتش جهنم می بَرَد.”

برگرفته از کتاب بوستان حجاب ، ص۱۰۹،تالیف محمدرحمتی شهرضا

 

8. تعبیر زندگی

 

از خياطي پرسيدند:

 زندگي يعني چه ؟گفت :

 دوختن پارگي هاي

 روح با نخ توبه !!!!

 از باغباني پرسيدند :

 زندگي يعني چه ؟گفت :

 کاشت بذر عشق در زمين

 دلها زير نور ايمان !!!!!

 از باستان شناسي پرسيدند :

 زندگي يعني چه ؟گفت :

 کاويدن جانها براي 

 استخراج گوهر درون !!!!!

 از آيينه فروشي پرسيدند :

 زندگي يعني چه ؟گفت :

 زدودن غبار آيينه دل 

 با شيشه پاک کن توکل !!!!!

از ميوه فروشي پرسيدند :

 زندگي يعني چه ؟گفت :

 دست چين خوبي ها 

 در صندوقچه دل !

 

10. پاداش خانه‌داری

 

خیلی اهل شنیدن سخنرانی و مطالعه نبودم ولی آن روز با اصرار نسرین به منزل معلم قرآن‌شان رفتم؛ خانمی بود جا افتاده و بسیار خوشرو که به او «بانو» می‌گفتند؛ خیلی زیبا و محبت‌آمیز با من احوالپرسی کرد و از من پرسید: « شما ازدواج کرده‌اید؟» گفتم: «بله» و او گفت: «پس خیلی خوب شد؛ بحث امروز به درد شما بیشتر از نسرین خانم می‌خورد که مجرد است.»

خیلی کنجکاو شدم که موضوع بحث چیست؟ تا این که همه‌ی شاگردان آمدند و ایشان شروع به صحبت کرد و اینچنین گفت: بحث ما در مورد برخی از وظایف خانم‌ها در قبال همسرانشان است.

امام صادق علیه‌السلام میفرماید:

ما مِنِ امرَاةٍ تَسقِی زَوجَها شَربَةً مِن ماءٍ اِلَّا کانَ خَیراً لَها مِن عِبادَةِ سَنَةٍ صِیامِ نَهارِها وَ قِیامِ لَیلِها وَ یَبنِی اللهُ لَها بِکُلِّ شَربَةٍ تَسقِی زَوجَها مَدینَةً فی الجَنَّةِ وَ غَفَرَ لَها سِتِّینَ خَطِیئَةً (وسائل الشیعه، ج ۲۰، ص ۱۷۲.

«هیچ زنی نیست که همسر خویش را با جرعه‌ای آب سیراب کند مگر آن که این عمل، برای او از یک سال که روزهایش را روزه بدارد و شبهایش را به نماز شب برخیزد بهتر است و خداوند متعال برای او در برابر هر نوشیدنی که به همسرش می‌دهد خانه‌ای در بهشت بنا می‌سازد و گناهان شصت سال او را می‌آمرزد.»

خانم‌های عزیز! این حدیث را برای آنهایی گفتم که گمان می‌کنند کارهای خانه مانع عبادت آنهاست؛ خیر، بلکه بر اساس آموزه‌های اسلام تمامی کارهای شما در منزل اگر به قصد رضای خدا باشد؛ عبادت است؛ عبادات و مقاماتی که هرگز نمی‌توانید حتی با نماز و روزه‌های معمولی خود به آن مقامات برسید.

پس با توجه به این عنایات رحمانی و الطاف الهی، قدر خود را بدانید و با خیال راحت بهشت را از آن خود کنید. 

بانو، الف – ف امیدوار، سال ۱۳۹۰، ص۱و۲.

 

 

11. عاقبت شوخی با نامحرم 

 

یکی از علمای مشهد می فرمود :

روزی در محضر مرحوم حجت الاسلام سید یونس اردبیلی بودیم ، جوانی آمد و مسئله ای پرسید .

گفت مادرم را دو روز پیش دفن کردم هنگامی که وارد قبر شدم و جنازه مادرم را گرفته خواستم صورت او را روی خاک بگذارم کیف کوچکی که اسناد و مدارک و مقداری پول و چک هایی در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده آیا اجازه می دهید نبش قبر کنیم تا مدارک را برداریم

و تقاضا کرد که نامه ای به مسئولین قبرستان بنویسند که آنها اجازه نبش قبر بدهند ، ایشان فرمود همان قسمت قبر را که می دانید مدارک درآنجاست بشکافید و مدارک را بردارید و نامه ای برای او نوشت .

بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقای اردبیلی دیدم ، آقا از او پرسیدند آیا شما کارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید ، او غمگین و مضطرب بود و جواب نداد .

بعد از آنکه دوباره اصرار کردند گفت : وقتی قبر را نبش کردم دیدم مار سیاه باریکی دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش می زند ، چنان منظره وحشتناکی بود که من ترسیدم دوباره قبر را پوشاندم .

از او پرسیدم آیا کار زشتی از مادرت سر می زد ؟

گفت من چیزی بخاطر ندارم ولی همیشه پدرم او را نفرین می کرد زیرا او در ارتباط با نـــامحرم بی پروا بود و با سر و روی باز با مرد نامحرم روبرو می شد و بی پروا با او سخن می گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامی را نمی کرد . با نامحرمان شوخی می کرد و می خندید و از این جهت مورد عتاب و سرزنش پدرم بود.

حضرت رسول اکرم ( صلی الله علیه و آله و سلم ) :

یکی از گروهی که وارد جهنم می شوند زنان بدحجابی هستند که

برای فتنه و فریب مردان خود را آرایش و زینت می کنند .

ڪتاب( کنزالعمال ، ج 16 ، ص 383 )

 

 

12. ماجرای روبـاه و مردم آخرالزمان

 

روزی دم روباهی لای سنگی گیر کرد و بر اثر تقلای زیاد دمش کنده شد  

روباه دیگری آن را دید و با تمسخر گفت پس دمت چه شد ؟؟ 

روباه بی دم گفت من الان سبکتر شده ام و انگار در هوا پرواز میکنم و تا میتوانست از لذت بی دم بودن گفت.

روباه دوم نیز فریب خورد دمش را با تلاشی زیاد و درد بسیار کند و لذتی هم نیافت ، با تعجب و عصبانیت پرسید : پس آن لذتی که میگفتی چه شد؟

روباه اول گفت : اگر به دیگر روباه ها از درد کنده شدن دم و مضرات آن بگوییم ما را مسخره میکنند ،

و همینطور این روند و تفکر انقدر در میان روباه ها رواج پیدا کرد تا کار به جایی رسید که اکثر روباه ها بی دم شدند و اگر روباه با دمی را میدیدند مسخره اش میکردند

هم اکنون نیز در آخرالزمان اگر کسی حیا و عفت و عبادت و خدا و انتظارفرج را داشته باشد مورد تمسخر و انکار شدید جامعه واقع میشود و اگر همرنگ گناهان و کثافات آنها باشد مورد تایید خواهد بود.

 کار به جایی رسیده که حرف خیر خواهان خریدار ندارد و جاهلان و فاسدان پرستش میشوند ، همچون زمان قوم لوط که گفتند:

لوط و پیروانش را از شهر بیرون کنید زیرا مردم پاکدامنی هستند و از ناپاکی ما بیزارند

 اگر همرنگ اکثرشان نباشید تمسخر میشوید 

اما خداوند در ایه 100 سوره مائده می فرماید: 

“قُلْ لَا يَسْتَوِي الْخَبِيثُ وَالطَّيِّبُ وَلَوْ أَعْجَبَكَ كَثْرَةُ الْخَبِيثِ فَاتَّقُوا اللَّهَ يَآ أُولِي الْأَلْبَابِ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ" 

هرگز پاک و ناپاک برابر نیستند حتی اگر تعداد بی شمار ناپاکیها تو را به شگفت آورد.

پس نگران تمسخرها ونیشخندها و اُمل خواندنهایشان نباش چراڪه امیرالمومنین علی علیه السلام فرموده است

“أیُّهَا النَّاسُ لاَ تَسْتَوْحِشُوا فِی طَرِیقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ، فَإِنَّ النَّاسَ قَدِ اجْتَمَعُوا عَلَى مائِدَة شِبَعُهَا قَصِیرٌ، وَ جُوعُهَا طَوِیلٌ..”

اى مردم! در طریق هدایت از کمى پویندگانش وحشت نکنید، زیرا مردم گرد سفره اى اجتماع کرده اند که سیرى آن کوتاه و گرسنگى آن بس طولانى است(نهج البلاغه،خطبه ۲۰۱)

 

13. شیخ بهاءالدین عاملی دریکی از کتابهای خود مینویسد:

روزی زنی نزد قاضی شکایت کرد که پانصد مثقال طلا از شوهر طلب دارم واو به من نمیدهد

قاضی شوهر را احضارکرد ولی او طلب را فراموش کرده بود

قاضی از #زن پرسید:آیا برگفته خود شاهدداری؟

زن گفت:بله آن دو مرد شاهدن

قاضی از شاهدها پرسید: گواهی میدهید که این مرد طلب دارد واو نپرداخته؟

گواهان گفتند: اما بایداین زن نقاب بدارد تا ما اورا بشناسیم که همان زن است؟

زن وقتی این راشنید لرزید 

شوهرش فریادزدشما چه گفتید؟

هرگز، من پانصدمثقال خواهم داد ورضایت نمیدهم که چهره همسرم در حضور دومرد بیگانه نمایان شود

زن وقتی آن غیرت وجوانمردی را مشاهده کرد از شکایت خود چشم پوشید…

خوب بود اون مرد باغیرت، امروز جامه مارو هم میدید که زنان نه برای پانصدمثقال طلا ونه حتی یه مثقال نقره، چطور رخ وساق به همه نشون میدن و شوهران وپدران وبرادران نیز هم عقیده آنها… ومایه مباهاتشون…

 

14. دیدن فیلم مستهجن

 

توی اسارت، عراقی ها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند

ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺍﻋﺘﺮﺍﺽ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺭﻭ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩ

ﻋﺮﺍﻗﯽ ﻫﺎ ﮔﺮﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺑﯿﺮﻭﻥ

ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺍﺯﺵ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺖ …

ﺑﺮﺍ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﻣﺎ ﺭﻭ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﺍﺭﺩﻭﮔﺎﻩ،

ﻭﺍﺭﺩ ﺣﯿﺎﻁ ﮐﻪ ﺷﺪﯾﻢ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺭﻭ ﺩﯾﺪﯾﻢ

ﯾﻪ ﭼﺎﻟﻪ ﮐﻨﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻥ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻧﺶ داخل چاله فقط سرش پیدابود،

ﺷﺐ ﮐﻪ ﺷﺪ ﺻﺪﺍﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﻭﻥ ﺑﺴﯿﺠﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ

ﻫﻤﻪ ﻧﮕﺮﺍﻧﺶ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺷﺪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺷﻬﯿﺪ ﺷﺪﻩ،

ﺧﯿﻠﯽ دنبال بودیم ﻋﻠﺖ ﻧﺎﻟﻪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺩﯾﺸﺒﺶ ﺭﻭ ﺑﺪﻭﻧﯿﻢ.

ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻧﮕﻬﺒﺎﻧﺎن ﻋﻠﺘﺶ ﺭﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗﻨﻤﻮﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﺷﺪ

ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮ ﺧﺎﮎ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﻣﻮﺷﻬﺎﯼ ﺻﺤﺮﺍﯾﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﺧﻮﺍﺭ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﻩ 

ﻣﻮﺷﻬﺎ ﺣﺲ ﺑﻮﯾﺎﺋﯽ ﻗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻥ

ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺩﻭﺳﺘﺘﻮﻥ ﺷﺪﻥ ﺑﻬﺶ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﮔﻮشت ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺧﻮﺭﺩﻥ.

ﻋﻠﺖ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻭ ﻧﺎﻟﻪ ﻫﺎﺵ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﻮﺩﻩ

ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﺑﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ.

اینطوری شهید دادیم و حالا بعضیامون راحت پای کانالهای ماهواره نشستیم وصحنه های زننده رو تماشا میکنیم وگاهی با خانواده هم همراهی می کنیم ونمی دانیم یه روز همان شهید رو می آرن تا توضیح بده به چه قیمتی چشم خود رو از گناه حفظ کرده وغصه ی دوستان هم اسارتی خود رو داشته وشهادت رو بجون خریده تا خود ودوستانش مبتلا به دیدن صحنه های زننده نشن

وصیتنامه شهیدمجیدمحمودی

   

15. توآنقدر باارزش وپاک هستی که …

دانشمند فاضل ونویسنده اندیشمند استاد سیدعباس نورالدین نقل کرد که روزی امام صدر دریک کلیسا(یادانشگاه) سخنرانی بسیارموثر و جذابی ایراد کرد وهمه را مجذوب نمود

اواخرسخنرانی یک خانم جوان که از این توفیق یک عالم مسلمان بسیار دلخوربود به دوستانش گفت: 

من میدانم چطور حاش رابگیرم وضایعش کنم! وبلافاصله پس ازپایان سخنرانی درحالی که همه رامتوجه خودکرده بود جلورفت ودستش رابه طرف ایشان دراز کرد

ایشان طبق عادت دستشان را روی سینه گذاشتند

اوهم منتظر همین بود پرسید: می خواهید نجس نشوید⁉️(وبه همان موضوعی اشاره کرد که مشکل سوء تفاهم خانم هاست وشبهه دون پایه بودن زنان دردیدگاه اسلام ونجس بودن غیر مسلمانان و…)

ایشان بازیرکی بلافاصله پاسخ دادند:بل لا خافظ علی طهارتک!

بلکه برعکس تو آنقدر باارزش وپاک هستی که چنین تماسهایی حریم قدسی وزنانه تو را می آلاید…

این جواب حکیمانه وعارفانه نه تنها توطئه او را خنثی کرد بلکه کار برعکس شد وجمعیت مسیحی حاضر بیشتر به وجدآمده وبه ایشان ارادت بیشتری پیدا کردند…

 

 

16. باچشمان کاملا باز انتخابش کردم

هنوز بعضی از همکارانش توی بیمارستان بی حجاب بودن

همین طور بعضی از زنهای فامیل

ولی مهین همیشه حجابش رو حفظ می کرد

براهمین بعضی ها بهش توهین می کردن

ومی گفتن:ازتو بعیده این همه ساده باشی!!

وتحت تاثیر جو انقلاب قراربگیری…

آخه این چیه سرت کردی⁉️

مهین هم می گفت: من به بقیه کارندارم وبرای حجابم هدف دارم…

چون مساله حجاب رو ازته دل درک کردم واصلا ازروی سادگی ونادونی با حجاب نشدم…

به خونوادش هم که به خاطر توهین ها ناراحت می شدن می گفت:

مطمئنم همین هایی که به حجاب اهمیت نمی دن بیشتراز من بهش مقید میشن…

شهیده مهین دانشیان 

شهادت:۱۳۵۹

علت شهادت :بعلت بمباران آبادان

برگرفته ازکتاب عروس خاک،ص۳۴

 

17. برگشت گفت:آخه این چیه سرت کردی مثل امل ها!! 

مثل اینکه باورت نشده قرن ۲۱ ومثل مردم عصرحجر می گردی⁉️

گفتم:واقعا⁉️عصرحجریعنی کی⁉️

گفت:چه میدونم۱۴ قرن پیش.

گفتم چه جالب۱۴بیشتره یا۱۶⁉️

گفت:چه سوالی میکنی معلومه۱۶

گفتم:پس۱۶قرن پیش عصرحجرتره تا۱۴قرن پیش..

پس بااین حساب باید دمده ترباشه که مثل مردم۱۶قرن پیش می گردید اونم چه زمانی⁉️ موقعی که بهش میگفتن عصر جاهلیت…

افحکم الجاهلیه یبغون ومن احسن من الله حکما لقوم یوقنون مائده/۵۰

آیاحکم جاهلیت رامیجویند وچه حکمی برای یقین آورندگان ازحکم خدابهتر است؟

ولاتبرجن تبرج الجاهلیه الاولی احزاب/۳۳

به همسرانت بگو خودرا چنان زنان جاهل نیارایند.

یادنوشته ای افتادم که درجایی نوشته بود 

اگرحجاب تورا به ۱۴۰۰سال قبل میبرد،برهنگی تورابه عصرحجر میبرد

جــمـــلـه زیـبـایـــی اســـت⁉️

بـــلـه!! واقـــعــیـت همیــن است…

 

18.خانمی که امام زمان(عج) به دیدن او آمد

مرحوم آقاسیدمحمدباقرسیستانی(رحمه الله) می گوید:

من تصمیم گرفتم به گونه ای خدمت آقا امام زمان(عج)برسم، لذا چهل هفته درمسجد محله مان مراسم زیارت عاشورا رفتم به نیت زیارت امان زمان

دریکی ازاین جمعه ها احساس کردم حال خوشی دارم

ازمسجدببرون آمدم

 دیدم بوی عطرخوشی ازخانه نزدیک مسجد می آید

  دیدم جنازه ای روی زمین است که روی آن پارچه ای کشیده

 دیدم آقای نورانی کنار جسد نشسته است،متوجه شدم امام زمان(عج)است…

فرمود:محمدباقر دنبال من می گردی؟ من اینجاهستم

گفتم آقا اینجا بالای سر این جنازه چه می کنبد؟

فرمودند:این خانم از دنیارفته آمده ام درمراسمش شرکت کنم

پرسیدم مگراین خانم کیست؟آیا از اولیاءاست؟

امام فرمودند:این خانم درکشف حجاب رضاخانی ودوران مبارزه باحجاب هفت سال ازخانه اش بیرون نرفت برای اینکه مجبور میشد حجابش را بردارد

لذاکنارپیکرش آمده ام…

پـــس بــدون اعـمــالـــت دنــبـــال امـام زمــانـت نــگــرد

خودم وخودت رو میگم            

اعـمـالـمون رودرسـت وخالص کنیم اوخود مـی آید.  ان شاءالله…

الــلـهـم عـجـل لویک الفرج 

 

19. 

روزی دختری به مادرگفت میخواهد با پسرپادشاه رابطه داشته باشد

هرچه مادر اورانهی کرد فایده ای نداشت

مادرگفت: پس سه روز کاری که میگویم انجام بده وبعد هرکاری خواستی بکن..

دختر قبول کرد

فردای آن روز رسید

مادر به اوگفت: امروز که به قصر رفتی خودرا به بیهوشی بزن…

دخترهمین کارراکرد ودید همه  ازجمله پسرپادشاه دور او جمع شدند 

روز بعدنیز مادر همین پیشنهاد راداد

این بار وقتی خودرابه حالت غش زد  پسرپادشاه کمترازروز پیش ابراز ناراحتی کرد…

اما روز سوم دیگرکسی به او اعتنایی نکرد…

وپسر پادشاه اورارهاکرد وگفت رهایش کنید خودش خوب میشه…

باناراحتی به خانه آمدوماجرارا برای مادرگفت…

مادرگفت: زنا هم همینطور است  وباعث تنفر فرد میشود ونمیتوانی باآن دردل دیگری جابازکنی…

دخترازمادر تشکرکرد ازاینکه اورا آگاه کرد…

آمارنشان میدهد که دراین روابط اکثر پسران حاضر نیستند که با چنین دختری که خودهم رابطه داشته اند زیر یک سقف زندگی کنند…

 

20. 

شهیده فاطمه جعفریان

  شهادت:۱۳۵۶

  علت شهادت:توسط ساواک رژیم   شاه

 زمان شاه بود

داشتیم درخیابان قدم میزدیم

خانمی بی حجاب داشت جلومان راه میرفت

فاطمه رفت جلو وبدون هیچ مقدمه ازش پرسید: ببخشیدخانم اسم شماچیه⁉️

خانم باتعجب جواب داد: زهرا، چطورمگه⁉️

فاطمه خندیدوگفت:هم اسمیم..

بعدگفت:

میدونی چراروی ماشینا چادرمیکشند⁉️

هاج وواج مانده بود، گفت: لابد صاحبشون میخوان سرماوگرما وگردو غبار به ماشینشون آسیب نزنه⁉️

فاطمه گفت:آفرین!

من وتوهم بنده های خداییم وخدا بخاطر علاقه اش به ما، پوششی بهمون داده تا بااون ازنگاههای نکبت باربعضیها حفظ شویم وآسیبی نبینیم

خصوصا هم نام فاطمه زهراعلیهاالسلام هم هستیم…

بعدها که اون خانم رودیدم محجبه شد.

 

21. کم شدن⁉️

استاد درحال صحبت بود ومیگفت: بچه ها چه موقع ازانسان چیزی کم میشه⁉️

یکی گفت وقتی مثلا رژیم بگیرد وزنش کم میشود

دیگری گفت  وقتی مثلا پولش رو گم کنه

ودیگری گفت  وقتی…

استادگفت آیافقط درمادیات است که ازانسان چیزی کم میشه⁉️

بچه هاساکت ماندند ودرفکرفررفتند…

استاد  مثلاآیااگه رفتارناشایست وخلاف اجتماعی ازماسربزنه آبرومون کم نمیشه⁉️

اگه یکی ازرازهای مهم خودروبانااهل مطرح کنیم چیزی ازماکم نمیشه⁉️

اگه دروغ بگیم⁉️

اگه حسادت وکبربورزیم⁉️

فخرفروشی کنیم⁉️

خودستایی کنیم⁉️

اگر…⁉️

زمزمه عمومی شکل گرفت

تقریبا همه بچه ها باکلام یاعلامت سر بااستادهمراه شدند…

اینجابودکه استاد گفت:

عزیزان! آن دخترخانمی که باظاهری بد وبا حجابی ناقص درخیابان ظاهرمیشود وخودرادرمعرض نگاههای مسموم وهوس آلودقرارمیدهد نیز درحال کم شدن است

کم شدن وقاروسنگینی❗️

کم شدن عفت وپاکدامنی❗️

وازهمه مهمترکم شدن اعتباردرنزد حضرت حق تعالی…

پس چراگاه میگوییم: مگه بانگاه مردم چه چیزی ازماکم میشه⁉️

یادمان باشد

کم شدن فقط کاسته شدن ازوزن یا ثروت انسان نیست 

 

22. فرجام کار پاسبانی که زمان شاه چادر ازسرزنی می کشد…

یکی ازعلمای بزرگ نقل می کند که پدرم شنیده که پاسبانی چادری ازسر زنی می کشد وپاره می کند.

زن به او میگوید:تورا به حضرت عباس قسم،چادررابده.

پاسبان میگوید:حضرت عباس بیابد وبگیرد.

زن گریه کنان میرود

لحظاتی بعد پاسبان که باتفنگ بازی میکرده،غفلتا تفنگ رامیگیرد زیرگلویش ناگهان پایش به ماشه میخورد وتیراززیر گلویش فرومیرود واز سرش درمی آید وبه درک واصل میشود…

هرپاسبانی که به زور چادرراازسر زنان کشید عاقبت بدی پیداکرد

بعضی ازآنها به مرضهای عجیبی گرفتار شدند وبافلاکت وبدبختی ازدنیارفتند

منبع: گلبرگ،دی۱۳۸۱،ش۳۷

 

23. حکایت ظاهروباطن 

 

استادی ازشاگردان خودپرسید:

به نظرشما چه چیز انسان رازیبا میکند⁉️

هریک جوابی دادند

یکی گفت چشمانی درشت

دومی گفت قدی بلند

…دیگری گفت پوست شفاف وسفید دراین هنگام استاد دو لیوان ازکیفش درآورد.

یکی ازلیوانها بسیارلوکس وزیبا و دیگری سفالی  وساده.

سپس درهریک از لیوانها چیزی ریخت وروبه شاگردان کرد وگفت:

درلیوان رنگین وزیبازهرریختم ودرلیوان سفالی آبی گوارا…

حال شما کدام راانتخاب میکنید⁉️

همگی به اتفاق گفتند: لیوان سفالی

استادگفت ببینید

زمانی که حقیقت درون لیوان ها را شناختید…

ظاهربرایتان بی اهمیت شد

و…حکایت ماانسانها نیز چنین است❗️

 

24.

اگردکارت ثابت کرد که من تعقل میکنم پس هستم… زنان امروزه بایدبگویند: من دیده میشوم پس هستم…

شاید داستان دوخیاطی را که پادشاهی رافریفتند که مادر خیاطی استادیم ولباسهایی برازنده قامت بزرگان میدوزیم…اماازهمه مهمتر هنر مااین است که لباسی میدوزیم که فقط حلال زاده ها قادربه دیدن آن باشند وهیچ حرام زاده ای آن رانبیند…

خیاطها پول وزروسیم گرفتند وکارگاه بزرگی دائر کرده ووانمودکردند که درحال دوختن پیراهن هستند…

هروقت که وزیر برای سرکشی می آمد چیزی نمیدید اماازترس اینکه اورا حرام زاده بخوانند به روی خود نمی آورد…

سرانجام قرارشد جشن بزرگی باحضور همه مردم برپاکنند وپادشاه لباس راتن کند وبین مردم برود کسی لباسی برتن پادشاه ندید اماجرات بازگو کردن نداشت تااینکه کودکی برروی درخت فریادزدچراپادشاه لخته⁉️ یکدفعه جمعیت صدازدند پادشاه لخته…

اکنون تمدن غرب وانمودمیکنه که میخوادبراانسان لباس بدوزه..

امابجای لباس برتن کردن،اورابرهنه کرده وکسی هم جرات نداره بگه که لباسی درکارنیست…

آیادراین جهان که همه اسیر وشیفته تبلیغات غرب شده اند مردمی پیدامیشود که دلی به پاکی آن کودک داشته باشند که این برهنگی است⁉️

چراآن مردم مانباشیم⁉️

برگرفته از داستان کریستین اندرسون

درکتاب فرهنگ برهنگی وبرهنگی فرهنگی غلامعلی حدادعادل

 

25. 

مادربااوتماس گرفت وازاوخواست مقداری میوه را پوست بکند وآنهاراآماده روی میز بگذارد.

هیچوقت دلیل کارهای مادرش را نمی فهمید

تاکید مادربرروی پوست کندن میوه ها بیشترگیجش کرده بود

به هرترفندی بود سعی کرد میوه های پوست گرفته راتا رسیدن مادرتازه نگه دارداما وقتی مادراز راه رسید میوه ها شادابی وطراوتشان راازدست داده بودند.

هنوزمنتظر بودتادلیل کارمادر رابداند

مادر هدیه کادوپیچ شده ای رابه اوداد وگفت:《دلیل کارم اینجاست من نمیخواهم تو مثل این میوه ها طراوت وتازگی ات راازدست بدی عزیزم》

درون بسته هدیه یک چادر مشکی بود

حجاب تلالو شبنم برچهره زیبای گل

 

26.اگرروسری رابرندارم…بخاط حجابم کشته شوم شهید محسوب می شوم⁉️

حجت الاسلام دکترمرتضی تهرانی که امامت جمعه ومسئول موسسه اسلامی درنیویورک بود خاطره دختری را میگوید که به این موسسه مراجعه کرد ومسلمان شد…

یکروز باپدر ومادرش که خیلی ناراحت بودند آمد..

آنها بازبان فرانسوی شروع کردند به سروصداکردن که چرا دخترمارو مسلمان کردید؟ بگید حجابشو برداره.

من دیدم که دختر خیلی ناراحته سریع زنگ زدم ایران واز دفترآیت الله مظاهری پرسیدم درچنین شرایطی که اصل دین شخص درخطرباشه میتونه روسری رودربیاره؟ فرمودند دراین مورد خاص اشکالی نداره…

وقتی به دختر گفتم. دختر به من گغت:این حکم ازاحکام ثابت واولیه است یاثانویه وبنابرضرورت⁉️ گفتم ثانویه..

گفت:اگرروسری خودرو برندارم وبخاطر حجابم کشته شوم آیاشهید محسوب میشم⁉️ گفتم:بله❗️

بلافاصله گفت: والله روسری خود رابرنمیدارم هرچند درراه حفظ حجابم جانم را ازدست بدهم…

بعدازاین ماجرا خانواده اوهم با مشاهده رفتار بسیار مودبانه دخترشان ازاین خواسته صرف نظر کردند..

 

27. نامه ای ازفرانسه

روزها می گذشت ومن به مدرسه میرفتم وهرروز مدیر برای پدرم نامه میفرستاد وازاودرخواست می کرد اجازه دهد تامن بی حجاب به مدرسه بروم چون فکرمی کردن من حجاب رابه اجبار پدرم، رعایت میکنم❗️

بله… راضیه نادران وخواهر۱۵ساله اش ازمدرسه فرانسه اخراج شدند

وی درنامه اش چنین مینویسد:

مدیرمدرسه درآخرین نامه نوشت: اگرراضیه روسری اش رادر نیاورد دیگر حق مدرسه آمدن ندارد

این نامه راصبح به من داده بود وبعداز ظهر وقتی برای آوردن کتابهاو دفترهایم به مدرسه رفتم دیدم مثل فرمانده پادگان باتنی چنداز معلمان جلوی درایستاده بودوبه خیال اینکه من می خواهم به کلاس بروم با عصبانیت وخشونتگفت: نه! نه! راضیه!

من درآن موقع ناراحت شدم وبغض گلویم را فشارمی داد ولی بااین حال به اوگفتم: من برای برداشتن کیف آمده ام!

من ازآن روز دیگربه مدرسه نمی روم ودرخانه درس های ایرانی ام راادامه می دهم.اما این برخورد بد وبی ادبانه مدیر راهرگز فراموش نمیکنم.

من بازی بابچه ها را دوست دارم ولی دینم وحجابم  رااز همه چیز بیشتر دوست دارم وحاضرم در خانه تنها باشم ولی خدا ازمن راضی باشد.

وبه دخترهای مسلمان می گویم: ازاین سروصداهای فرانسوی ها وسیاست های ضد اسلامیشان نترسند وبه مبارزه خود ادامه دهند که حتما پیروز خواهن شد 

 

28.دخترا همشون ملکه هستن 

دانشجو انگلیسی باطعنه به دوست ایرانی اش میگوید: چراخانوم هاتون نمیتونن به مردا دست بدن؟!

وباهرکسی رفت وآمدکنن؟!

یعنی مردای ایرانی اینقدر بدن؟!

میگه: ملکه انگلستان میتونه به هرمردی دست بده؟ وهرمردی میتونه باهاش رفت وآمد کنه؟

دانشجو انگلیسی با باعصبانیت میگه:نه!!

مگه ملکه فرد معمولیه؟!

ایرانی جواب داد:

 خانم های ایرانی،همشون ملکه اند 

بله،دخترایرانی باحجاب خود نشان می دهد که

 جزء بهترین زنان عالم است  

 

29.مراقب چشم های خود باشید

 

جوانی به حکیمی گفت: «وقتی همسرم را انتخاب کردم، در نظرم طوری بود که گویا خداوند مانندش را در دنیا نیافریده است. وقتی نامزد شدیم، بسیاری را دیدم که مثل او بودند. وقتی ازدواج کردیم، خیلی‌ها را از او زیباتر یافتم. چند سالی را که را با هم زندگی کردیم، دریافتم که همه زن‌ها از همسرم بهتراند.»

حکیم گفت: «آیا دوست داری بدانی از همه این‌ها تلخ‌تر و ناگوارتر چیست؟»

جوان گفت: «آری.»

حکیم گفت: «اگر با تمام زن‌های دنیا ازدواج کنی، احساس خواهی کرد که سگ‌های ولگرد محله شما از آن‌ها زیباترند.»

جوان با تعجب پرسید: «چرا چنین سخنی می‌گویی؟»

حکیم گفت: «چون مشکل در همسر تو نیست. مشکل اینجا است که وقتی انسان قلبی طمع‌کار و چشمانی هیز داشته باشد و از شرم خداوند خالی باشد، محال است که چشمانش را به جز خاک گور چیزی دیگر پر کند. آیا دوست داری دوباره همسرت زیباترین زن دنیا باشد؟»

جوان گفت: «آری.»

حکیم گفت: «مراقب چشمانت باش.»

 

30. یک داستان یک پند

 

 مردی برای پسر و عروسش خانه‌ای خرید. پسرش در شرکت پدر، مدیر فروش بود و رییس زنان و دختران زیادی بود که با آن‌ها تعامل داشت.

پدر بعد از خرید خانه، وقتی کلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این کلید‌، کلید دوم نسازد. و پسر پذیرفت.

‼️ روزی در شرکت، پدر کلید را از جیب پسرش برداشت. وقتی پسر متوجه نبود کلید شد، در شرکت سراسیمه به دنبال کلید می‌گشت.

پدر به پسر گفت: 

 قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یک کلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یک زن قرار ندهی.

 همسرت مانند کلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یکی باشد. همان‌طور که وقتی نمونه دیگری از کلید خانه‌ات نداشتی، خیلی مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، مواظب باش محبت او را گم نکنی.

 اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار یدکی دومی از کلید خانه داری و زیاد مراقب کلید خانه‌ات نخواهی بود.

 

31. ســرمایه رو به رشـــد

ﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻤﯽ ﺯﻳﺒﺎ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﺭﺋﻴﺲ شرکت ﺍﻣﺮﻳﻜﺎﯾﯽ مورگان ﻧﺎﻣﻪﺍﯼ ﺑﺪﻳﻦ ﻣﻀﻤﻮﻥ ﻧﻮﺷﺖ

 ﻣﻦ 24ﺳﺎﻝ ﺩﺍﺭﻡ. ﺟﻮﺍﻥ، ﺯﻳﺒﺎ، ﺧﻮﺵﺍﻧﺪﺍﻡ، ﺩﺍﺭﺍﯼ ﺗﺤﺼﯿﻼﺕ ﺁﮐﺎﺩﻣﯿﮏ ﻫﺴﺘﻢ. ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻢ ﺑﺎﻣﺮﺩﯼ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺁﻣﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟

ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺪﻳﺮ ﺷﺮﻛﺖ ﻣﻮﺭﮔﺎﻥ: ﺍﺯ ﺩﻳﺪ ﻳﮏ ﺗﺎﺟﺮ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺍﺳﺖ! 

ﺁﻧﭽﻪ ﺷﻤﺎ ﺩﺭﺳﺮ ﺩﺍﺭﻳﺪ ﻣﺒﺎﺩﻟﻪ ﻣﻨﺼﻔﺎﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎﺋﯽ ﺑﺎ ﭘﻮﻝ است. ﺯﻳﺒﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ ﺭﻓﺘﻪ ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﻣﻴﺸﻮﺩ

 ﺍﻣﺎ ﭘﻮﻝ ﻣﻦ ﺑﻌﻴﺪﺳﺖ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ ﺭﻭﺩ

 ﺩﺭﺁﻣﺪ ﻣﻦ ﺑﺎﻻﺗﺮ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺭﻓﺖ ﺍﻣﺎ ﭼﯿﻦ ﻭ ﭼﺮﻭﮎ ﻭ ﭘﯿﺮﯼ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ

ﻣﻦ ﻳﮏ “ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ” ﻫﺴﺘﻢ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮏ “ﺳﺮﻣﺎﻳﻪ ﺭﻭﺑﻪ ﺯﻭﺍﻝ”

ﭘﺲ ﺁﺩﻡ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﻧﺎﺩﺍﻥ ﻧﻴﺴﺖ ﺑﺎﺷﻤﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﺪ

 ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺑﺎ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺷﻤﺎ ﻗﺮﺍﺭﻣﯿﮕﺬﺍﺭﻳﻢ .ﺍﻣﺎ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻫﺮﮔﺰ!!

 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺷﻤﺎ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮﺟﻮﺍﻧﯽ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﺋﯽ ﮐﺎﻻﻫﺎﯼ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺷﯽ ﻣﺜﻞ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ، ﭘﺎﮐﺪﺍﻣﻨﯽ، ﺷﻌﻮﺭ، ﺍﺧﻼﻕ، ﺗﻌﻬﺪ، ﺻﺪﺍﻗﺖ، ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ، ﺣﻤﺎﯾﺖ ﻭ ﻋﺸﻖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺳﺮﻣﺎﯾﻪ ﻣﻦ ﺭﻭﺑﻪ ﺭﺷﺪ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺳﻮﺩ آﻭﺭ ﺍﺳﺖ‼️

 

32. دام زن رقاصه

روزی جمعی از اشرار اصفهان که مرتکب هرگونه خلافی شده بودند، تصمیم می گیرند کار جدیدی و سرگرمی تازه ای برای آن روز خود بسازند. پس از شور و مشورت با یکدیگر، به این فکر می افتند که یک نفر روحانی را پیدا کرده و سر به سر او گذاشته و به اصطلاح خودشان (تفریحی) بکنند!

به همین خاطر در خیابان و کوچه به دنبال یک روحانی می گردند که از قضا چشم آنان به عارف بالله و سالک الی الله مرحوم حضرت آیت الله حاج شیخ محمد بیدآبادی (رضوان الله علیه) می افتد که در حال گذر بودند.

گروه اراذل و اوباش به محض دیدن این عالم گرانقدر نزد ایشان رفته و دست آقا را می بوسند و از ایشان تقاضا می کنند که جهت ایراد خطبه عقد به منزلی در همان حوالی بروند و دو جوان را از تجرد درآورند.

ایشان نگاهی به قیافه شیطان زده آنان نمود و در هیچ کدام اثری از صلاح و سداد نمی بینند ولی با خود می اندیشند که شاید حکمتی در آن کار باشد، به همین دلیل دعوت را قبول نموده و به همراه آنان به یکی از محله های اصفهان می روند. سرانجام به خانه ای می رسند و آنان از ایشان دعوت می کنند که به آن مکان وارد شوند.

به محض ورود ایشان، زنی سربرهنه و با لباس نامناسب و صد قلم آرایش صورت، از اتاق بیرون آمده و خطاب به مرحوم حضرت آیت الله بیدآبادی (نور الله قبره) می گوید: به به!حاج آقا خوش آمدی، صفا آوردی!!

ایشان متوجه قضایا می شوند و قصد مراجعت می کنند که جمع اوباش جلوی ایشان را گرفته و می گویند:

چاره ای نداری جز این که امروز را با ما بگذرانی!!!

آن عالم سالک در همان زمان متوجه دسیسه آن گروه مزاحم می شوند و به ناچار داخل اتاق می شوند. آن جماعت گمراه به ایشان دستور می دهند که در بالای اتاق بنشینند، و سپس همان زن که در ابتدا به ایشان خوش آمد گفته بود، در حالی که دایره ای یا تنبکی به دست داشته، وارد اتاق می شود و شروع به زدن و رقصیدن نموده و به دور اتاق می چرخد!!

جماعت اوباش نیز حلقه وار دور تا دور اتاق نشسته و کف می زنند. زن مزبور، در حال رقص گه گاه به آن عالم ربانی نزدیک شده و در حالی که جسارتی به آن بزرگوار نیز می نماید، این شعر را خطاب به ایشان خوانده و مکرر می گوید:

در کوی نیک نامان ما را گذر ندادند

گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را!!!!!

پس از دقایقی که آن گروه گمراه غرق شعف و شادی و سرگرمی خود بودند و ایشان سر به زیر افکنده بودند، ناگهان سر بلند کردند و خطاب به آنان می فرماید:

تغییر دادم………

به محض آن که این دو کلمه از دهان عالم سالک خارج می شود، آن جماعت به سجده می افتند و از رفتار و کردار خود عذرخواهی نموده و بر دست و پای آن ولی الهی بوسه می زنند و ایشان نیز حکم توبه بر آنان جاری می نماید.

در ارتباط با این حادثه خود آن بزرگوار فرمودند:

در یک لحظه قلب آنان را از تصرف شیطان به سوی خداوند بازگرداندم…..

 

33. بسم الله النور

پسری بااخلاق ونیک سیرت اما فقیر به خواستگاری دختری میرود

پدردخترگفت:

توفقیری ودخترم طاقت رنج وسختی ندارد,پس من به تودخترنمیدهم

پسری پولدار,امابدکردار به خواستگاری همان دختر میرود

پدردخترباازدواج موافقت میکندودر مورد اخلاق پسرمیگوید:

انشاءالله خدا اوراهدایت میکند

دخترگفت:

پدرجان

مگر خدایی که هدایت میکند

باخدایی که روزی میدهدفرق دارد؟

 

 

34  ازحاتم پرسیدند: بخشنده ترازخود دیده ای

گفت:آری مردی که دارایی اش تنها دوگوسفند بود

یکی را شب برایم ذبح کرد

ازطعم جگرش تعریف کردم

صبح فرداجگر گوسفند دوم را نیزبرایم

کباب کرد

گفتند:توچه کردی؟

گفت:

پانصدگوسفندبه اوهدیه دادم

گفتند پس توبخشنده تری

گفت:نه.چون او هرچه داشت به من داد،امامن اندکی ازآنچه داشتم به اودادم

 

35. حجاب در فطرت آدمی

دریڪی از شهرهای آمریڪا زنی مسلمان شده بود درحالی ڪه مسلمان دیگری غیراز او نبود تا به او درس اسلام بیاموز‌د وقتی خبرنگارها برای تهیه خبر به او مراجعه ڪردند.آن زن داستان ایمان آوردنش را چنین تعریف ڪرد"من تو یه خونواده مسیحی زندگی میڪردم ڪه هیچڪ‌وم از افراد خونوادم از اطلام چیزی نمیدونستن.وقتی بچه بودم از هوش سرشارم همه متعجب بودن،من اونموقع از ڪارهای زشت دوری میڪردم و بااینڪه توی اون ڪشور زن چادری و باحجای نبود یه تن پوشی برا خودم درست ڪر‌ه بودم ڪه سر ودست و پاهامو میپوشوند بالاخره شبی در خواب مردی ر حاند وعبابه دوش دیدم ڪه به گن فرمود من از سمت شرق میام، بعد ڪتاب مبارڪی ڪه در دست داشت به من نشون دادو فرمود:راه نجات وسعادت تو در این ڪتابه.از خواب بیدار شدم، سه سال دنبال اون ڪتاب،به تموم ڪتابخونه ها سرزدم تا یه روز یه مسلمان هندی رو دیدم  خوابمو براش تعریف ڪه ڪردم دیدم یه ڪتابی از جیبش در آورد ڪه شبیه به همون ڪتابی بود ڪه تو خواب دیدم گفتم این چیه؟ گفت:قرآن،ڪه خدا بر آخرین پیامبرش نازل نموده، اون ڪتاب رو هدیه به من داد.بعداز مدتی ترجمه انگلیسیشو پیدا ڪردم دیدم همون چیزایی ڪه فطرت وعقل به من حڪم میڪردن،در قرآن اومده”

این دختر با فطرت خود به سمت حجاب ڪشانده شد و تبلیغات دیگران و حیط مسموم دراو اثری نگذاشت

برگرفته از ڪتاب داستانهای شهید دستغیب،ص۱۲۷

 

 

۳۶.حرفی برای گفتن نداشتم

پسرخاله اے دارم ڪه تو فرنگ برا خودش ڪار و ڪاسبی داره. امسال ڪه ایران اومد باهم رفتیم خیابون گردی. خیلی نگذشته بود ڪه با تعجب رو به من گفت:بابا این چه وضعیه تو خیابون ها؟!چرا وضع پوشش خانم ها اینجوریه؟!

جواب دادم:یه جوری حرف میزنی ڪه هرڪس ندونه فڪر میڪنه از ماقبل تاریخ اومدی! مگه تو فرنگ وضع بهتر از اینجاست ڪه اینجوری حیرت زده شدی؟

-اگه نمیدونی بدون این پوتین ها و ڪفش های پاشنه بلندی ڪه اینا پوشیدن و آرایش غلیظی ڪه رو صورتشونه توی اروپا برا اونایی ڪه بی شخصیتن و…

صحبتش ڪه به اینجا رسید حرفشو قطع ڪردمو گفتم:دست بردار! خیلی از این دخترا با چنین نیتی این ڪارها رو نمیڪنن اڪثرشون یا بخاطر زیبایی یا بخاطر مد این طوری می گردن.

-آرایش برا زیبایی؟! اونم دختری ڪه نهایتا بیست تا بیست وپنج سال بیشتر نداره؟! توی اروپا آرایش البته رقیق نه غلیظ، برا خانمایی هست ڪه سنی ازشون گذشته واین نوع پو شش بخاطر ساختاری ڪه داره منجر به نوعی طرز راه رفتن و حرف زدن و برخورد میشن ڪه چنیپ تلقی رو در فرد بیننده ایجاد میڪنه ڪه این دختر واین زن چنین و چنانند…

بعدش اون مردی ڪه ظاهر این دخترو میبینه ڪاری به باطنش نداره ونیت ودل پاڪ اون دختر براش هیچ اهمیتی نداره.قبل از اینڪه صحبتی بین اونا رد وبدل بشه تیپ وظاهر اون دختر پیام خودشو رسونده!…

خلاصه رگباری حرفهاشو میزد و من حرفی برا گفتن نداشتم

اما دلم از این همه بی فڪری و نا آگاهی و البته پاڪی دخترای شهر سوخت…. یه ڪم فڪر ڪنید!

 

۳۷.  از خاطرات یڪ سرباز

سربازیم رو دریڪ منطقه عملیاتی بودم،پادگان نبود،یه اتاقڪ بود بالای تپه و دور تادور ڪوه، گویا ڪوههابامن سخن داشتند ولی من همچون خلیفه خدا برروی زمین،خم به ابرو نمی آوردم،درحالی ڪه فقط یه سربا ساده با درجه سرجوخه بودم… شرایط سختی بود بعداز دوماه دوری، اولین بار ڪه اومدم برا مرخصی به مردم ڪه نگاه میڪر دم به قیافه ها، تودلم میگفتم

“من تو منطقه عملیاتی در سختترین شرایط در حال دفاع از مرزها بودم، دفاع از خاڪ وناموس این ڪشور! اونوقت شما اینجا وظایف اولیه خودتون ڪه رعایت حجاب و پوشش اسلامیه رعایت نمیڪنید و تو سر و ڪله هم میزدید وبه همدیگه میگفتید ڪه هنوز برامون اثبات نشده حجاب وظیفه ماست!!

اگه قرار بود اینطور باشه منم پست نگهبانیمو ترڪ میڪردم و می گفتم برا من هم باید اول اثبات بشه ڪه نگهبانی دادن بر من واجبه!…"      حرف حساب….

 

 

۳۹. عالمی مشغول نوشتن با مداد بود.

کودکی پرسید: چه می نویسی؟

عالم لبخندی زد و گفت: مهم تر از نوشته هایم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی مثل این مداد بشوی!

پسرک تعجب کرد! چون چیز خاصی در مداد ندید.

عالم گفت پنج خصلت در این مداد هست. سعی کن آن ها را به دست آوری.

اول: می توانی کارهای بزرگی کنی، اما فراموش نکن دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند و آن دست خداست!

دوم: گاهی باید از مداد تراش استفاده کنی، این باعث رنجش می شود، ولی نوک آن را تیز می کند. پس بدان رنجی که می برى از تو انسان بهتری می سازد!

سوم: مداد همیشه اجازه می‌دهد برای پاک کردن اشتباه از پاک کن استفاده کنی؛ پس بدان تصحیح یک کار خطا، اشتباه نیست!

چهارم: چوب مداد در نوشتن مهم نیست؛ مهم مغز مداد است که درون چوب است؛ پس همیشه مراقب درونت باش که چه از آن بیرون می آید!

پنجم: مداد همیشه از خود اثری باقی می گذارد؛ پس بدان هر کاری در زندگی ات مى کنى، ردی از آن به جا مى ماند؛ 

پس در انتخاب اعمالت دقت کن❗️

 

۴۰.داستان کمک امام زمان (عج) به فردی تازه مسلمان را بخوانید.

 

یکی از هم‌وطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد، با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (علیه‌السلام) برپاست، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) هستند. در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) فعالیت می‌کردند، شد و وقتی از حال آن‌ها جویا شد، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده‌اند و مسلمان شده‌اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان.

برایش جالب بود که در انگلستان، برخی از مردم این طور عاشق اهل بیت (علیه‌السلام) باشند و مخصوصاً دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) نوکری کنند. کمی نزدیک‌تر رفت، با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟، او گفت: «درست است، شاید عادی نباشد، اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که می‌بینی به خاطر محبت قلبی من است.» از او پرسید: «دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی!؟»

پاسخ داد: «من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می‌دانستم بی‌جهت به دین دیگری رو نمی‌آورد. نماز و روزه و تمام برنامه‌ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می‌کردم دلم آرام نمی‌گرفت و آن مسئله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می‌کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود. در همین سرگردانی به سر می‌بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه‌ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند.

وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم می‌لرزید و بی‌اختیار اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده‌ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می‌برد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمی‌فهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می‌دیدم، با سرعت به طرف آن‌ها می‌رفتم، ولی وقتی نزدیک می‌شدم متوجه می‌شدم که اشتباه کرده‌ام. خیلی خسته شدم، واقعاً نمی‌دانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم خدایا خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می‌آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره‌اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کرده ای؟ بیا تا من قافله‌ات را به تو نشان دهم.» او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت : «به شوهرت سلام مرا برسان». من بی اختیار پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت : «بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای!» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم، پیدایش نکردم. آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده‌ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد.

از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می‌رسید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می‌کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست.»

 

منبع: کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر، ابوالفضل سبزی

مطالب مرتبط

تو جواهری بانو ، چادر نورانی حضرت زهراسلام الله علیها ، الاغ پیر فرصت طلب

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
باسپاس فراوان از نظر دهی شما
وبلاگ را در چه حد ارزیابی می فرمایید؟
بدعالی

درخواست بد!

پارامتر های درخواست شما نامعتبر است.

اگر این خطایی که شما دریافت کردید به وسیله کلیک کردن روی یک لینک در کنار این سایت به وجود آمده، لطفا آن را به عنوان یک لینک بد به مدیر گزارش نمایید.

برگشت به صفحه اول

Enable debugging to get additional information about this error.